خوب بخوام ازینجا شروع کنم که من سفر کردنو خیلی دوس دارم و یه دفعه تصمیم میگیرم برم جایی،مثل اون شبی که یه دفعه با حرف دوستم تصمیم گرفتیم بریم اردبیل و من پنج دقیقه ای وسایلمو جمع کردم.
فردا صبحش ساعت 8 صبح سر اتوبان قزوین بودیم تا ماشینو پیدا کنیم،چون تعطیلات بود اکثر ماشینا پر بود اما ماشینای جالبی ما رو سوار کردن، از زوج جونی که میرفتن زنجان و تو ماشین باهم دعوا میکردن و مارو قاضی قرار میدادن،خانوم میگفت تو سلیقت خیلی بده من لباسایی که تو میخری و دوس ندارم،اقا میکفت نه تو خوبی با اون سلیقه ضایعت 😂،ما بهشون گفتیم شماها هردوتون سلیقتون خوب بوده که همو انتخاب کردید و اینجوری اروم شدن:))
تا زنجان ما مهمون اون ها بودیم از زنجان منتظر ماشین که بودیم نگاهای مردمم متوجه بودیم که عوض شده یه اقایی با اخم گفت کجا میرید ما گفتیم اردبیل گفت من میرم ارومیه تا جایی میتونید با من بیاد،البته باید بگم تا دیدن ما میخوایم بریم سوار کامیون شیم به ما گفتن😂
خلاصه با اخم نگاه میکردو میگفت چه معنی داره خانوم اینجوری مسافرت کنه تو ایران این کار خطرناکه،تا حرف زدن باهاش که ما دوس داریم با مردم اشنا شیم حرف بزنیم،در مورد شهرشون بدونیم،طی مسیر صحبت حرف کشیده شد به ارومیه و اتفاق های اون شهر و اختلاف کرد و ترک،یه ترک متعصب بودن ایشون و شروع کردن از مساعلی که طی تلریخ بین کرد و ترک افتاده تعریف کردن اخر سفر که داشتیم پیاده میشدیم گفتیم دیدید چرادوس داریم اینجوری سفر کنیم؟گفت حق دارید:)))
طی راه از تیکه مردم تا نگاهشون که دوتا دختر تو جاده چیکار میکنن و چرا سوار ماشبن تاکسی نمیشن خلاص نمیشدیم اماا میخندیدیم و واسمون مهم نبود،حتی تا نزدیک ما میشدن ماشبن و اروم میکردن نگاه میکردن با تعجب و گازو میگرفتن میرفتن😂،فک کنم فکر میکردن خارجی هستیم با کوله هامون.