قالب وردپرس

سفرنامه ماسوله تا ماسال

این سفر در تاریخ ۱۷ شهریور ساعت ۱۰ شب چهارشنبه از تهران شروع شد و در تاریخ ۲۰ شهریور ساعت ۷ صبح شنبه در تهران تموم شد.
این برنامه با سرپرستی و هماهنگی من و همراهی و هدایت حسین امینی عزیز و دوست داشتنی که آشنای مسیر بود انجام شد  (که زحمات زیادی هم درطول برنامه کشید) و تعداد نفرات گروه نیز ۲۷ نفر بود
سفرنامه رو در چند بخش مینویسم چون عکسها زیاده و منم معمولا حرف زیاد میزنم و وقت هم نمیکنم همشو یه جا بنویسم و حوصلشم ندارم صبر کنم همش یکی بشه
یه همچین آدم داغونی هستم من :))
حالا بزن بریم ببینیم چجوری بود این سفر !! اگه با سفرنامه نویسی من آشنا نیستید، باید بگم که من عکس رو میزارم زیرش توضیحات میدم :پی
شبانه از تهران با یه اتوبوس “وی ای پی” را افتادیم اومدیم سمت ماسوله، از یه جا به بعد با دو تا مینیبوس اومدیم ارتفاعات ماسوله. خورشید تازه طلوع کرده بود. فک کنم ۶ صبح بودم. بیشتر از این یادم نیست الان :دی
یه عکس دسته جمعی در شروع برنامه گرفتم. همیشه خودم تو این عکسها نیستم. به خدا این انصاف نیست !!

 

 

بچه ها داشتن آماده میشدن که بریم. من انقد گفته بودم به همه برنامه خیلی سنگینه و فلان و اینا، هر کی ما رو میدید فک میکرد داریم میریم اورست. لامصب بعضی از بچه ها تجهیزاتی داشتن که من خجالت میکشیدم در کنارشون راه برم. نکنید این کارا رو بابا، یکم به فکر آخرتتون هم باشین :دی
هوا داشت کم کم روشن میشد. بهترین زمان واسه شروع کوهنوردی همین موقع هست. کلا یکی از خوشگل ترین و باحال ترین ساعتای شبانه روز هست. انرژی عالیه تو فضا
کوهنوردی رو روی یه شیب به سمت بالا شروع کردیم. این عکس تبلیغات مارک خاصی نیست. خیلی هم اتفاقی همشون آبی شدن. از این کاور های کوله استفاده میشه واسه اینکه خود کوله کثیف نشه. شستن اینا راحت تر هست تا خود کوله. حالا باز بگید مملیکا هیچ چی یاد نمیده تو سفرنامه هاش !!
این هم تک درختی در بیابان :)) جنگل خیلی قشنگه، ولی من به شخصه تک درخت های توی دشت رو خیلی بیشتر دوس دارم. تک بودن نشونه استقامته، نشونه بردباری، صبر، تنهایی
از همون اول مسیر، گل بازی شروع شد. بعضیا لباساشون رو شسته بودن یا کفشای نو خریده بودن. دلشون نمیومد برن تو گل. ولی برنامه های ما سوسول بازی نداره، باید بری گلی بشی … آره خلاصه اینجوریاس :))
اینجوریم نیس که همش راه بریم. ما عکس هم زیاد میندازیم. من خودم عشق عکاسی هستم و هیشکی هم عکس نگیره، من کلی عکس آخر سفر رو میکنم. این عکس رو از کاملیا گرفتم که این سفر، نه تنها اولین سفر ماجراجویانه و سنگینش بود، بلکه اولین سفر طبیعت گردیش بود
مسیر کم کم داشت وارد جنگل میشد. اون موقع صبح آفتاب وجود نداشت که اذیت کنه، ولی به هر حال جنگل همیشه حال میده
آسمون خیلی خوشگل بود. ابرهای تیکه تیکه . یه ارامشی توی چیدمان ابر ها بود. اینجا روز قبل بارش شدیدی داشت و هوا خیلی مطبوع بود اون روز. جا داره یه تشکری بکنیم از خدا
این هم تصاویری از اون یه تیکه مسیر جنگلی. یادم رفت بگم که ما از مینی بوس استفاده کردیم و ۷۰۰ متر ارتفاع گرفتیم از ماسوله. تقریبا آخرای جنگل بود و داشتیم وارد فضای دشت مانند میشدیم. همیشه در ارتفاع جنگل تموم میشه و دشت شروع میشه. خیلی وقتها هم این دشت ها پر از گل های رنگارنگ هست
مسیرهایی که داخل جنگل و زیر درختا هست دیر تر خشک میشه بعد بارون. اینجا کمی لیز هم بود مسیر که باید مراقب بود.
مگه میشه عکس دسته جمعی نگرفت ؟ اینجا یه سری از بچه ها جلوتر بودن تو عکس نیستن. این عکس گرفتنها نقش استراحت های کوچیک رو هم داره. وای چه هوایی بود دوس دارم برگردم الان اونجا باشم :((
فروغ یکی از همسفرهامون بود. اولین بار تور یک روزه پلنگ دره اومد باهامون و این دومین برنامه بود که افتخار داد برنامه مملیکا رو با حضورش بترکونه  یه دسته گل بابونه جمع کرده بود دستش گرفته بود. خودش گل هست، ولی اینجوری گل تر شده بود. چه قد این عکس رو خودم دوس دارم، شماها رو نمیدونم :دی
مسیر بعضی جاها خیلی سخت میشد ولی بچه ها هوای همدیگه رو داشتن. الان در تصویر یک عدد تختی رو میبینید که داره میره کمک. البته کسی نیاز به کمک نداشت !! من نمیدونم دقیقا داشت واسه چی میدوید. فکر کنم هول شده بود یا دیده بود من دارم عکس میگیرم خواسته بود اینجوری نشون بده
تو این سفر به شکل غیر منتظره ای کاور ابی رنگ مارک د****ر (الکی مثلا این سایت خیلی طرفدار داره و من نمیخام تبلیغ بشه :دی) روی کوله ها بود. فک کنم بچه ها به قصد تبلیغ همچین کاری کرده بودن و پورسانت منو هم پیچوندن
این هم اقای محمد نخلی هستن که قبلا برنامه ابشار گزوی من رو اومده بود و این برنامه دومین حضورش بود. یه حرکتی من زدم ایشون خیلی خوشش اومد و کلی هم تشکر کرد :)) و اون هم ساخت جادوغی بود :)) جهت کسب اطلاعات بیشتر این عکس من رو ببینید (در اینستاگرام)
بچه ها تو این سفر نشون دادن که عکس خیلی دوس دارن :))
داشتیم میرفتیم که بچه ها یه صحنه نشونم دادن قلبم درد گرفت از هیجان. قطرات بارون روی تار عنکبوت (ندید بدید هم خودتی :)) )
مسیر یهویی اینجوری شد. دیگه خبری از درخت نبود. فکر کردین برنامه همش زیر درخته؟ فکر کردین سوسول بازیه ؟ نخیر !!!ا :دی
هر از گاهی هم یه عکس تکی هایی میگرفتم. من یه سفر میرم، بعدش میشینم تا یکی دو هفته با عکسهایی که گرفتم حال میکنم. سبک من اینجوریه  منظره پشت عکسو دارین دیگه ؟ حرفی واسه گفتن میمونه آخه ؟
این هم آخرین عکس این قسمت. باید بگم که یکی از سختی های این برنامه، کوله کشی بود. کوله هایی بین ۱۰ الی ۲۰ کیلو. ادامه سفرنامه رو فردا میزارم تو سایت. امیدوارم تا اینجا لذت برده باشین با عکسها. نظراتتون رو در کامنتها بنویسید. سپاااااس

سفرنامه ماسوله تا ماسال | قسمت دوم
اگه هنوز قسمت اول سفرنامه رو نخوندین از اینجا بخونیدش. حدودا یک ساعت و اندی راه رفته بودیم تا اینجای کار
مسیر اینجوری نبود که خیلی هم راحت باشه. بعضی جاها فقط یه خط راه بود. اگر حواسمون نبود میوفتادیم پایین راحت میشدیم :))
حالا اون وسط ما داریم از ترس اینکه نیوفتیم پایین به خودمون میپیچیم، بعضیا هی عکس میگرفتن ازمون. به نظرم باید قبل از شروع هر سفر موبایل ها رو بگیریم !! حداقل برنامه های ماجراجویانه رو !!
اون عکس قبلیه و این سه نفر، ۴ تایی برنامه رو اومده بودن و من آشنایی قبلی نداشتم باهاشون. برنامه رو با انرژی زیادی شروع کردن و به گروه هم انرژی خوبی میدادن
فرشید رو اولین بار بعد از سمینار مریم حسن زاده تو خیابون دیدمش :دی نمیشناختمش ولی اونا منو میشناختن. خلاصه رفیق شدیم  اینجا داره میگه از من عکس نگیری میام با همین سیبیلام میخورمت :))
کوله ها سنگین بود و بعضی از بچه ها استراحتای کوچیکی خودشون به خودشون به صورت خودجوش میدادن. این هم یه مدل استراحت با کوله  یه شلنگی از کوله آویزون هست. کاربردش اینه که یه کیسه آب میزارن تو کوله و دیگه قوطی اب معدنی دستشون نمیگیرن. با همون شیلنگ آب میخورن. البته من خیلی آماتوری توضیح دادم ببخشید :))
بالاخره رسیدیم به یه جای صاف. تا اینجا هیچ جای مناسبی پیدا نکردیم که صبحونه بزنیم تو رگ
جای خوبی بود. حدودا ساعت نزدیک ۸ صبح بود و مشکلی بابت آفتاب هم نداشتیم. آسمون هم که ابرهای خوشگلی داشت. انگار کلا اون منطقه فوتوشاپ شده بود. اصلا یه وضعیااا
من نمیدونم چرا تو این عکس بچه ها شبیه آدم آهنی افتادن :))
تو این عکس حسین امینی (کلاه قرمز) که این سفر رو با کمک هم برگزار کردیم و آشنای مسیر هم بود، داشت به بچه ها میگفت هر کی شولوغی کنه میبرم میندازمش تو اون دره. بعد از این حرف جو سنگینی برقرا شد و همه خیلی آروم صبحونه هاشون رو خوردن !!
باور کردین ؟ انقد طبیعی گفتم ؟ :))
یگی از قشنگیهای سفر (مخصوصا سفر های بالای یک روزه) خوردن صبحونه هست. آخ کخ چقد میچسبه. هر چقدر هم بخوری چاق نمیشی. بچه ها گروه گروه خوردنی هاشون رو پهن کرده بودن. اینجا یه گروه اومده بود از یه گروه دیگه روغن بگیره :))
این هم سفره درویشی حسین و بچه ها. باور کنید تو همچین فضاهایی نون خشک هم آدم بخوره حال میده، چه برسه به خوراکیای مختلف. این دور هم بودن و انرژی ها رو دست کم نگیرین.
حسین صبحونش که تموم شد رفت گرفت خوابید :)) یه همچین آدم ریلکسیه :دی بنده خدا شب قبلش تا اومده بود بخابه ما رسیدیم بیدار شد. بعد ما دیدیم ایشون که خط نگهدار هست خوابید، من و یک سری دیگه هم خوابیدیم. چه جای خوبی بود واسه خوابیدن. از هتل های لاس وگاس هم بهتر بود. البته تجربه شخصیم رو گفتم فقط :پی
بعد وسایل رو جمع کردیم و دوباره شروع به حرکت کردیم. حسین عقب مونده بود و من جلو داشتم میرفتم. اینجا نشتستیم حسین برسه بگه کدوم سمت بریم. کلا مسیر خیلی خوب بود. هر جا میشستی استراحت کنی خوراک عکاسی بود
اینجا حسین رسید و شروع کرد به کمی توضیحات در مورد این گیاهی که پیدا کرده بود.فکر کنم گزنه بود. از اونایی که دستت بخوره حسابی میسوزه. یه کمی برداشت باهاش چایی درست کنیم  در ضمن عکس فوتوشاپ نشده، ولی زمان گرفتن عکس دستم خورده بود افکت دار شده بود. اونقدا هم رنگی نبود منظره :))
این خارجیا همه عکساشون رو اینجوری افکت میدن که شماها فکر میکنید خیلی خارج قشنگ تره. حالا درسته من دستم خورده بود، ولی اگه بهتون راستشو نمیگفتم شاید گول میخوردین. البته طبیعت اصلی هم واقعا زیبا بود
این قسمت از مسیر، مخصوصا تو این فصل، کمی از سبزیش کم شده بود. ظاهرا اردیبهشت اینجا هم سبزه. البته جلوتر که بریم داستان فرق میکنه
داشتیم میرفتیم که یهو از بالا سرمون یه صدایی اومد … یکی از دوستامون بود … دنبالمون میگشت . ما از این دوستا زیاد داریم تو طبیعت
اولش یکم خجالتی بود، بعد کامل خودش رو نشون داد. حسابی هم به به و چه چه کردن برامون :)) خیلی دوست خوشگلی داریم، نه ؟؟
ادامه داستان و در بخش بعدی خواهم نوشت  الان باید برم جایی

سفرنامه ماسوله تا ماسال – بخش سوم
بخش اول سفر نامه رو از اینجا و بخش دوم رو از اینجا بخونید. حالا بریم سراغ ادامه داستان
ادونچر اینه که اینجا لیز میخوردیم بریم پایین ببینیم چی میشه !! ولی خوب اینجوری نشد !!
یه دو تا عکس از فرشید انداختم، خوشش اومد هی هرجا وایمیستادیم ژست میگرفت مثلا حواسش نیست من عکس بندازم :))
ادامه مسیر این شکلی شد. خوشگله، نه ؟ تنوع زیادی داشت طبیعت تو این سفر. فقط مه کم داشت
این هم حسین امینی، که پرش خیلی دوس داره :دی این برنامه به پیشنهاد حسین بود و راهنمای برنامه هم خودش بود
کلا جای باحالی واسه عکاسی بود اینجا. اگر ابر و مه و این چیزا هم بود که محشر میشد. اینجا خیلی وقتا اقیانوس ابر تشکیل میشه … اقیانوس عشق
بچه ها نشستن و خستگی در کردن و از منظره لذت بردن. یه همچین جاهایی آدم حواسش نیست چقد داره خوش میگذره. بعدا میفهمی چقد خوش گذشته :))
بعدش نوبت به انجام حرکت کششی شد. یک سری حرکتای خفن حسین بلد بود انجام دادیم.
بعد از حرکات کششی، دور هم نشستیم و یه معارفه داشتیم. بعدش من از بچه ها خاستم تو یه خط وایسن و یه عکس این مدلی بگیریم. تجربه شخصی من نشون داده این مدل عکس خیلی انرژی میده به بیننده.
و بعد هم به مسیر ادامه دادیم
مسیر داشت کم کم قشنگ تر میشد
یه چی میگم یه چی میشنوین !!!
یه تیکه ابرهایی اومده بود رو درختا. داشتم ذوق میکردم که میخاد مه بشه
ایشون مثل اینکه زیاد خوشحال نبود ما از اونجا رد شیم. ولی خوشبختانه خویشتن داری کرد و ما هم رد شدیم رفتیم
از ترس این گاوه انقد استرس گرفتن بچه ها، جلوتر یه استراحتی کردن دوباره !!
من با بچه ها صحبت کردم و مجابشون کردم که دیگه گاو تو مسیر نیست. راضی شدن و به مسیر ادامه دادیم
اگر یکمی این ابرها پایینتر بودن من خیلی خوشحال تر میشدم !
تازه پروانه هم بود اونجاها. البته از تعداد گل ها کم شده تو این فصل، ولی هنوز هم گل داشت و پروانه و اینجور چیزا
البته این هوا برای عکاسی خیلی خوب بود. آسمون آبی و ابرهای سفید و اینا
کم کم داشتیم وارد جنگل میشدیم دوباره. چشممون به جمال درختها روشن شد
طبیعت داشت رفته رفته سبز تر میشد. انگار نه انگار که اینجا خونواده نشسته !!
این یه قارچ درختی هست. قبلا در یکی از پستهای اینستاگرام در موردش بحث کرده بودیم
این هم پست اینستاگرامی که گفتم. تو کامنتها چیزای جالبی گفته بودن
جایی که بچه ها جمع شدن، جایی بود که نشستیم غذا خوردیم. خیلی گشنه بودیم و اینجا بهترین جایی بود که پیدا کردیم که صاف بود. عجب منظره ای داشت از جلوترش. عجب جایی نشسته بودیم حواسمون نبود :))
جایی که داشتم عکس قبلی رو مینداختم، صدای زنگوله میومد. صدا خیلی زیاد بود ولی چیزی نمیدیدیم. خیلی باحال بود. بعدش که رفتیم جلوتر، متوجه شدیم از تو جنگل یه گله گوسفند دارن میان. دقیقا از مسیر ما اومده بودن. اگه بلند نشده بودیم زیر دست و پای اینا له میشدیم :)) انقدر صداشون زیاد بود هر چقد میرفتیم باز صدا میومد. خیلی هم زیاد بودن. ته صف معلوم نیست
بعد از چهل دقیقه یا شایدم یه ساعت رسیدیم به یه دشت سبز و بزرگ. خیلی خووووب بوود …. خیلییییییی
انقد خوب بود بعضیا رفتن دراز کشیدن رو چمن ها بخابن. یه خوبی که داره اینه که کسی نمیاد گیر بده رو چمن ها دراز نکشید :)) البته تو پارک ها حق دارن. چمن ها خراب میشه
بعضیا اینجور جاها دراز میکشن ریلکس میکنن، بعضیا هم عکاسی میکنن. الان من داشتم عکاسی میشدم. شکار لحظه ها داشتم میشدم :)) عکاس هم کاملیا همسفر جدیدمون بود. اولین تجربه سفر کمپینگش بود
مینا همسفر دیگهمون بود. دفعه اول بود میدیدمش. قبل شروع سفر برام دو تا کتاب به عنوان هدیه آورد. خیلی ذوق مرگ شدم. سفرنامه های منصور ظابتیان بود. من که کتاب نمیخونم، قراره همشو بخونم :))
این منطقه شب قبلش بارون شدیدی اومده بوده. یه جاهایی آب جمع شده بود. مینا رفت پاهاشو شست. میتونم حدس بزنم چقد حال کرده. من تنبلی کردم نرفتم
زینب هم اولین سفری بود که دیدمش. میرفت واسه خودش یه جای دنج حال میکرد. ایول داشت
کاملیا هم عاشق این ابرها شده بود. داشت همشو تنهایی میخورد تموم شه
فرشید تا دید من دارم عکاسی میکنم، یهو نمیدونم از کجا پیداش شد اومد منو بخوره :))
گفته بودم بهتون که من عکاسی صنعتی هم میکنم؟ اینجا داشتم برای سازنده این کفش عکس میگرفتم. دعا کنید پولمو بدن بهم
آقا یداله هم دفعه اول بود میدیدمشون. از اون آدمای باحال کوهنورد و طبیعت گرد
چندتا از بچه ها از ما زده بودن جلو. بعدا اینجا پیداشون کردم. چه جای خوبی بود. شبیه فیلم خارجیا بود منظره :دی
اینجا هم همون تصویر ویندوز ایکس پی هست که ما بالاخره پیداش کردیم (این تیکه کلام حسین امینی هست :دی )
ادامه مسیر این شکلی شد. درختچه های کوچیک روی دشت سبز. آدم دوست داشت چمن ها رو بخوره :))
البته بعدش متوجه شدم که چمن ها دهنی شده و تصمیم عوض شد. کلا دیگه اشتها نداشتم
کیمیا هم اولین سفری بود که باهاش آشنا شدم. بخام میانگین بگیرم، هر نیم ساعت یه بار از من و حسین تشکر میکرد :)) خیلی دختر باحالی بود
جلوتر که رفتیم، یه گله کوچیک دیدم و یه پیرمرد مهربون که چوپانی میکرد. چقدر اون پیرمرد انرژی مثبت داشت. عکسش رو بزودی میزارم تو اینستاگرام
دیگه داشتین کم کم به جایی که میخاستیم اطراق کنیم میرسیدیم. شبیه سوییس بود. یاد بچگیام افتادم !! :))
ادامه سفرنامه رو در مطلب بعدی مینویسم. راستی ما داریم این هفته میریم اردبیل گردی. اگر دوس دارید همراه بشید. از لینک زیر بخونید در موردش
ماجراجویی در اردبیل

سفرنامه ماسوله تا ماسال | بخش چهارم | طلوعی دیگر
دیگه داشتیم به غروب روز اول نزدیک میشدیم. تقریبا رسیده بودیم به جایی که قرار بود کمپ بزنیم. جای خیلی زیبایی بود.
بخش اول سفر نامه رو از اینجا و بخش دوم رو از اینجا   و بخش سوم رو از اینجا خونید. حالا بریم سراغ ادامه داستان
اون بالا چون گله زیاد بود، سگ هم زیاد شد. سگ های گله معمولا غریبه ببینن میان نزدیکش. شما نباید ترس به خودت راه بدی چون حس میکنن. در هم نرید چون سرعت سگ خیلی بیشتره و فکر میکنه خبریه که در میری. سر جاتون محکم وایسید. بعضی وقتا هم نیازی نیست نگاشون کنید. معمولا میان صدا میکنن و کاریتون ندارن مگر اینکه در برید. بعدا یه مطلب کامل در موردش مینویسم
رسیدیم جایی که میخاستیم چادر ها رو بر پا کنیم. ببعی ها اومده بودن به استقبالمون. البته اولش اینجوری به نظر میرسید. بعدش متوجه شدم زیاد هم خوششون نیومده که ما رفتیم اونجا. میترسیدن علفا رو ما بخوریم اونا گشنه بمونن. نمیدونستن ما غذای دهنی نمیخوریم :))
عکاس های گروه مشغول عکاسی شدن. تو طبیعت که میری، انگار خدا برات دکور زده که عکس بگیری. کسایی که عس میگیرن، چشمای تیزبین تری هم دارن معمولا. البته نباید همش هم دنبال عکس گرفتن بود، اما باید هشیار بود. حد میانه رو باید پیش گرفت. اونایی که عکاسی میکنن حرف منو شاید بهتر لمس کنن که عکاسی واقعا لذت بخشه اینجور جاها
کنار گوسفندها که نشسته بودیم، یه پیرمردی اومد سلام کرد و نشست. از خنده هاش کلی انرژی میگرفت آدم. باهاش احوالپرسی کردیم. یه جوری رو چمن ها نشسته بود و دستشو رو پاهاش گذاشته بود که انگار مالک کل اون منطقس. انگار همه اون قشنگیها مال اون هست. احساس میکردم داره حال میکنه که جایی زندگی میکنه که ماها، که ادعامون میشه شهر نشین هستیم و کلی امکانات داریم، این همه پیاده رفتیم اونجا که یکمی از اون ححال رو ببریم. نمیدونم، این حس من بود، میتونه اشتباه باشه. میگفت خودش هم چند وقت پیش تهران بوده. قاعدتا نیومده بوده بره پاساژ پالادیوم خرید کنه. گفت مشکل قلبی داشته و برای درمان اومده بوده بیمارستان. بعد از کلی حرف، بهش گفتیم حسن رو میشناسی؟ گفت اره پسرمه. رفتیم سراغ حسن و ازش خواستیم یه جا بهمون نشون بده و اجازه بده چادر بزنیم. اون هم اون بالا رو نشون داد گفت برید اونجا. اونجا شد اینجا که تو عکس میبینید. ظاهرا سر راه گوسفندا بودیم. بعد اینکه چادر زدیم اومدن همگی از وسط خونه هامون رد شدن
این هم نمایی دیگر از عبور گوسفندها. دیگه نزدیکای غروب بود
واقعا علف چه مزه ایه که اینا انقد شیرین میخورنش ؟
کم کم هوا تاریک شد و شب نشینی و آتیش بازی شروع شد. حسن اقا زحمت آتیش رو کشیدنو بعضی از بچه ها کنار آتیش غذا پختن (مثل حسین که برنج بار گذاشت) و بعضیا هم منتظر کباب شدن
از دور، آتیش و بچه ها قشنگ تر دیده میشد. آسمون هم پر ستاره بود. مهتاب خانوم هم بودن البته
شب خوابیدیم . من صبح زود بیدار شدم تا طلوع آفتاب رو ببینم. هوا هم کم سرد نبود !!
چادرای رنگارنگ … رنگ نارنجی برای موهای چرب، آبی برای موهای معمولی و زرد برای موهای خشک :))
آقا سگه گشنش شده بود رفته بود سراغ بشقاب غذای بچه ها. هواستون باشه وقتی کمپ میزنید، غذا ها رو هر جایی نزارید. حیوانات گشنه همیشه تو طبیعت هستن و مشام قوی ای دارن. حالا این که سگ هست. یهو دیدی خرس اومد. اتفاقی که هفته پیش در مسیر صعود به سبلان افتاده. نکاتش رو بعدا در کانال در پست جداگانه قرار میدم
حسین هم بیدار شد انقد که من سر و صدا کردم. کم کم داشت آفتاب طلوع میکرد
خورشید خانوم … دوباره باز … بیرون بیا … حجاب ابرو پس بزن … میون آسمون بیا
این آهنگ رو یادتونه؟ از لینک زیر دانلودش کنید
خورشید خانومه خجالتی، داشت کم کم خودشو نشون میداد
تبیک میگم  فقط نمیدونم چرا گرد نیست. فک کنم تازه از خواب بیدار شده کج و کوله شده خورشید
در ادامه پیشنهاد میدم مسواک بزنید صبح ها، حتی اگه کمپ زدین. عکس و متن زیر رو بخونید از اینستاگرامم
بقیه سفرنامه در قسمت بعد  شاد و پر انرژی باشید

سفرنامه ماسوله تا ماسال | بخش پنجم | پایان سفر
تا اونجا گفتیم که طلوع افتاب شد. برای من همیشه بهترین زمان روز، طلوع آفتابه
بخش اول سفر نامه رو از اینجا و بخش دوم رو از اینجا   و بخش سوم رو از اینجا  و بخش چهارم رو از اینجا بخونید. حالا بریم سراغ ادامه داستان

سگ های گله صبح باهامون دوس شده بودن . نمیدونم چی شده بود

بچه ها هم دونه دونه داشتن بیدار میشدن

سگ های اونجا هم دوس داشتن تو عکسای من باشن :))

آقا یداله هم از اون خوبای کوهنوردی بود. خوش سفر و خوش نفس

بعضی بچه ها هم سردشون بود پتو انداخته بودن روی سرشون

بعضیا هم لبشون خندون بود

سگهای گله که دیشب از شام بچه ها چیزای خوبی گیرشون اومده بود، اومده بودن دنبال غذا. خیلی هم گشنه بودن بنده خداها

بعضیامون اینجوری غذا دادن بهشون

هوا کم کم روشن شد. دخترا میتونستن برای سرویس بهداشتی از داخل کلبه استفاده کنن. پسرا هم از پشت درخت ها :)) گوسفندها هم شروع کردن به صبحانه خوردن. ما هنوز گشنه بودیم ولی !!

صبحانه رو همونجا خوردیم، کمی لذت بردیم از طبیعت اونجا، وسیله ها رو جمع کردیم و شروع به ادامه مسیر دادیم

قرار بود کم کم ارتفاع کم کنیم

طبیعت مسیر روز دوم با روز اول کم کم متفاوت میشد. اینجا داشتیم به یه کلبه دیگه میرسیدیم. این کلبه ها حالت ییلاقی دارن و همیشه کسی درونش زندگی نمیکنه. خیلی از این کلبه کوچیکا برای چوپان ها هستن که گله ها رو میارن چرا و بعضیاشون هم کاربردهای دیگر

مجبور بودیم بریم داخل محوطه کلبه. البته ما بچه های خوبی هستیم و اجازه نامه نا نوشته داریم :پی

یکی از بچه ها زانوش کمی دچار مشکل شده بود که ما جلوتر متوجه شدیم. البته ظاهرا در گذشته آسیب دیده بوده

با کم شدن ارتفاع دوباره وارد جنگل میشدیم

اگه حواستون جمع باشه پروانه های خوشگلی تو طبیعت پیدا میکنید

حس و حال بعضی از همسفرها خیلی خوب بود. وقتی که میشستن و تو طبیعت گم میشدن

زمانهای استراحت جزو بهترین بخش های سفر بود. پیاده روی با کوله اونقدرا هم ساده نیست. اما مجبوریم بعضی وقتا راهی نیست  وقت خوردن خوراکی بود :دی

اصلا انتظارش رو نداشتیم بچه ها انقد ریکاوری بشن که مسابقات شمشیر بازی را بندازن :))

دوباره به مسیر ادامه دادیم. دوباره کلبه و این داستانا. هی ما حال میکردیم با این تصاویر

از بغل این کلبه که رد میشدیم، یه سگ خوشگل دیدیم. باهاش دوست شدیم

کمی پایینتر دوباره استراحت کردیم. اندفه بچه ها از درخت میرفتن بالا. البته خودمم جزوشون بودم :)) روی درخت خوابیده بودم. عکسش تو اینستاگرام گذاشته بودم

خسته بودم دیگه :))

اون سگه دوباره پیداش شد. پشت ما راه افتاده بود اومده بود :)) خیلی باحال بود. یکی از بچه ها بهش سوسیس داد. تا اون موقع خبر نداشتیم سوسیس داره !! البته بهتر که داد به سگه. چیز جالبی نیست سوسیس کالباس. به جز سرطان خاصیت دیگری نداره

کلا سفر جای خوبیه واسه معاشرت کردن و دوست پیدا کردن. زمانهای استراحت هم جزو همونها هست

حسن رو دوباره دیدیمش تو مسیر. همونی بود که اون بالا کنار کلبشون کمپ زدیم. یه پیرمردی هم بود که صاحب این یکی کلبه بود. یه عکس یادگاری گرفتیم. ایشالا همیشه خندون باشن

در ادامه مسیر از کنار یک خونواده روستایی دیگه هم رد شدیم. یکم عجیب به ما نگاه میکردن. مسیر ما زیاد رفت و آمد نداره و شاید براشون جالب بوده که ما با این همه بار از اونجا رد میشیم.

از یه جایی به بعد اون دوستمون که پاش آسیب دیده بود یکم مشکلش بیشتر شد. حسن رو دوباره دیدیمش !! بار سوم بود دیدیمش. ازش خواهش کردیم یه اسب جور کنه این بنده خدا رو ببره. لطف کرد و همین کارو کرد. دمش گرم خدایی

حسن به ما یه پیرمرد روستایی رو نشون داد و گفت بیاید ازش عکس بگیرید و یکم خجالت بکشید. میگفت با این سنش مثل فرفره این مسیر شیب دار رو میره و میاد. ما رفتیم و خجالت کشیدیم :))

شیب جنگل زیاد بود تو مسیر برگشت. همین باعث شد یکم دردامون شرو بشه. کلا سرپایینی همیشه بد تر از سر بالایی هست و به زانو فشار میاره. البته ما توضیحات لازمه رو دادیم که چکار کنیم که فشار کمتر بشه. حرکت زیگزاگ یکی از روشها هست

رسیدیم به یه کلبه که داخلش زندگی میکردن. ظاهرا قبلا نبودن. آب چشمه بود اینجا و نشستیم استراحت کردیم و قوطی ها رو پر کردیم و بعدش رفتیم

جنگل خیلی خوشگل شد. جون میداد اینجوری بشینی زیر درختا زل بزنی به جنگل

بعد از کلی پیاده روی، به شب و تاریکی خوردیم. رفتیم به جاده خاکی رسیدیم و یه جا رفتیم الاچیق داشت. شام رو خوردیم و بعد منتظر مینی بوس ها شدیم بیان ما رو ببرن لب جاده اصلی. متاسفانه رفته بودن گم شده بودن و انتن نداشتن. زنگ زدیم ۷ تا تاکسی دربست اومد و ما رو برد کنار جاده اصلی نشستیم منتظر اتوبوسیی که قرار بود ما رو ببره. ساعت ۱۲:۳۰ شب شد و اتوبوس اومد و اومدیم سمت تهران. صبح ساعت ۷ صبح رسیدیم تهران و رفتیم دنبال کار و زندگیمون.

خیلی سخت بود دوباره بریم توی دود و شلوغی و کار و مشغله ، ولی خوب، این همون زندگی هست که انتخابش کردیم

این سفر هم تموم شد و سفرنامش هم تموم شد  چیزای دیگری اگر باشه تو اینستاگرامم نوشتم حتما. مثلا عکس زیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.