خوب بخوام ازینجا شروع کنم که من سفر کردنو خیلی دوس دارم و یه دفعه تصمیم میگیرم برم جایی،مثل اون شبی که یه دفعه با حرف دوستم تصمیم گرفتیم بریم اردبیل و من پنج دقیقه ای وسایلمو جمع کردم.
فردا صبحش ساعت 8 صبح سر اتوبان قزوین بودیم تا ماشینو پیدا کنیم،چون تعطیلات بود اکثر ماشینا پر بود اما ماشینای جالبی ما رو سوار کردن، از زوج جونی که میرفتن زنجان و تو ماشین باهم دعوا میکردن و مارو قاضی قرار میدادن،خانوم میگفت تو سلیقت خیلی بده من لباسایی که تو میخری و دوس ندارم،اقا میکفت نه تو خوبی با اون سلیقه ضایعت ?،ما بهشون گفتیم شماها هردوتون سلیقتون خوب بوده که همو انتخاب کردید و اینجوری اروم شدن:))